هیچ میدانی چرا موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم
حالا که بر این پرده ی تاریک
در این خاموشی نزدیک
هر چه می خواهد نمی بینم
آنچه می بینم نمی خواهم
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
من چه می دانستم به هر که دل نیست
قلب ها از آهن و سنگ
قلب ها بی عاطفه اند
در دلم آرزوی آمئنت می میرد
من چه می دانستم به هر کس دل نیست