نمی گویم پریشانم که می دانم که می دانی
نه از عشق حیرانم می دانم که می دانی
و از آشنایانی که می دانی و می دانم
نمی گویم گریزان ام که می دانم که م دانی
و از این پژواک تلفیقی که می خوانی و می خوانم
نمی گویم هراسان ام که می دانی و می دانم
و از جانی که می دانی که بی جان است و می دانم
نمی گویم پشیمان ام که می دانم که می دانی
و آن جوری که از دو ری رویت مانده بر جانم
نمی گویم که می دانم که می دانم
نمی گویم که پریشان ام که می دانم که می دانی