کوزه ی عطشانی: شاعر حسن اسدی شبدیز با دکلمه ی مسعود مهرابی

کوزه‌ی‌عطشانی


تا به آتشخانه‌ی آغوشِ خود می‌خوانی‌ام
شهدِ نایاب از لبِ شاداب، می‌نوشانی‌ام

گاه می‌رانی گهی، با گریه‌های گرمجوش
بازمی‌گردانی اما باز، می‌رنجانی‌ام!

جام احساس مرا، مستانه می‌کوبی به سنگ
در میانِ خنده‌هایت، سخت می‌گریانی‌ام

بس که با بوی خیالت، هستی‌ام آمیخته
عطر گل می‌پیچد از غمگریه‌ی پنهانی‌ام!

عشق، مرغِ تیز پروازی‌ست، حتی در قفس!
هر قفس، هفت‌ْآسمان دارد به بالْ‌‌افشانی‌ام

آنچنان سیرابم از ابر عطشبارانِ عشق
آب می‌نوشد جهان از کوزه‌ی عطشانی‌ام!

تاجداران را به خارستانِ ذلت می‌کشد
در بهارستانِ کویت، عزتِ دربانی‌ام!

هر گلی، آیینه‌دارِ حُسن بزم‌آرای توست
مثل «شبدیز» از غزلنوشانِ این مهمانی‌‌ام

صدا...مسعودمهرابی
غزل....حسن اسدی شبدیز