صفوف مست: محمد مهدی سیار

بی‌تاب‌تر از جان پریشان در تب
بی‌خواب‌تر از گردش هذیان بر لب

بی رؤیتِ روی او بلاتکلیفم
مثل گل آفتابگردان در شب



محمد مهدی سیار



صفوف مست



آن آفتاب مشرقی بی کسوف را
ای ماه سجده آر و بسوزان خسوف را

لا تقربوالصلوة مخوان و به هم نزن
این مستی به هم زده نظم صفوف را

نقاره ها به رقص کشد هر چه زهد را
شاعر نمود وصف تو هر فیلسوف را

می ترسم از صفای حرم با خبر شود
حاجی و نیمه کاره گذارد وقوف را

این واژه ها کمند برای سرودنت
باید خودم بچینم از نو حروف را

روح القدس بیا نفسی شاعری کنیم
خورشید چشم های امام رئوف را


محمد مهدی سیار