شب بی رویا : شعر و خوانش شهریار دادور

من و این هوای دلگیر و مه خاکستر
خیسِ بارونی چشمی که نشسته بردر
من و این ترانه و خاطره ی دیروزی
یه پرنده ی گُم و یک لونه و مُشتی پَر

من و این هوای دلگیر و درخت تنها
قاب این پنجره و ماه ِ شب بی رؤیا
بوی تن خستگی مسافری وارفته
من و این شبای تنهایی و طعم ودکا

من و گم گشتگی ذهن و چُبود هستی
خواندن از مولوی و غرقه شدن درمستی
پرسش از چرایی و چونی وچندی از خویش
من و سقراط و فلاتون و فراز و پستی

من و پیدایی شعر از گُم ِناپیدایی
حس گوش ـ ی به صدایی ز بُن بی جایی
من وتصویرخیال ـ ی ، که زبان از گفتن
مانده پا در گِل و جان مرده از این شیدایی

من و خاموشی این شهر و سکوت ِ وحشت
مردم ِخواب و خرابیِ جهان از قدرت
جست وجوی تو و دستی که مرا پیدا نیست
من و یاد تو و آه دل و بغضِ حسرت .

این چه وضعی ست که من با شبح اش درگیرم
بسته دربندش و هرلحظه از آن میمرم
آخر این ملعنت از چیست که این جا هرشب
من به سرحد جنون ، با خود و از خود سیرم !

شهریار دادور ـ استکهلم Shahryar Dadvar