روضه محمود کریمی - به من اثبات شد از نزدیک هم نزدیک تر هستی

متن روضه به من اثبات شد از نزدیک هم نزدیک تر هستی محمود کریمی : یاصاحب الزمان به من اثبات شد از نزدیک هم نزدیک تر هستی رفیق روزهای بی کسی از هرنظر هستی امام زمان دلیل جزییات اشک هارا خوب می دانی تماما مو به مو از درد دل ها با خبر هستی به من ثابت شده از بس که نشد شد شد تو در فکر من ناچیز حتی از خود هم بیشتر هستی امام زمان خجالت می کشم از طرز حاجت خواستن هایم زبانم که گفتم نگاهم کن اگر هستی یاصاحب الزمان برای هجرت از چیزی که هستم سوی آزادی تو همراه منه بی دست وپا در این سفر هستی تمام بد بیاری های آدم حکمتی دارد یکی اینکه تودر یاد گرفتاران قدر هستی منه حاجت روا را باز محتاج نگاهت کن که من محتاج اگر باشم تو در من مستمر هستی یا صاحب الزمان ................................................................. روضه کیستم من در دریای کرامت ثمر نخل امامت گل گلزار حسینم دل ودلدار حسینم همه شب تا به سحر عاشق بیدار حسینم سروجان بر کف پیوسته خریدار حسینم سپهم اشک وعلم ناله در شام علمدار حسینم سند اصل اسارت که درخشیده به طومار حسینم من آن کودک رزمنده که بین اسرا یار حسینم منم آن گنج که در دامن ویرانه یگانه در شهوار حسینم بخدا عمه ی ساداتم ودر شام بلا مثل عمو قبله ی حاجاتم و سر تا به قدم آیینه ام وجه امام شهدا را حال در شام بود تربت من کعبه ی حاجات همه ی خلق به گرد حرمم گرم مناجات بیایید که این جاست پس از تربت زینب حرم عمه سادات همانا به کنار حرم کوچک من اشک فشانید به یاد رخ نیلی شده ام روضه بخوانید به جان پدرم دور مزار منه مظلومه بگردید وبدانید که با سن کمم مادر غمخوار شمایم ن در این عالم دنیا که به فردای قیامت به حضور پدرم یار شماییم همه جا روشنی چشم گوهر بار شمایم همه ریزید چو میثم زغمم اشک که گیرم همه جا دست شمارا روز عاشور که در خیمه پدر از منه مظلومه جدا شد به رخم بوسه زد واشک فشاند رو به سوی معرکه کرب وبلا شد سرو جان وتن پاکش همه تقدیم خدا شد به ره دوست فدا شد حرم الله پر از لشکر دشمن شد وچون تایر بی بال پریدم گلویم تشنه و با پای پیاده به روی خار دویدم شرر از پیروهنم شعله کشید و ز جگر آه کشیدم که سواری به سویم تاخت وبا کعب سنان بر کمرم زد به زمین خوردم و خواندم ز دل خسته خدا را شب شد عمه مرا برد سوی خیمه وفردا به سوی کوفه سفر کردم وز از کوفه سوی شام بلا آمدم ودر وسط ره چه بلاها به سرم آمدو یه شب ز روی ناقه زمین خوردم وزهرا بغلم کرد و سرم بود روی دامن آن بانوی عصمت به دلم شعله آهی که ایان گشت سیاهی ندانم به چه جرمی و چه گناهی به جراحات جگر زخم زبانش نمکم زد دل شب در بغل حضرت زهرا کتکم زد پس از آن دست مرا بست پیاده بسوی قافله آورد چه بهتر که نگویم غم دروازه شام و کف و خاکستر و سنگ و لب بام وستم اهل جفا را همه شب خون به دل و موج بلا ساحل ما شد که همین گوشه ویرانه سرا منزل ما شد چه بگویم که چه دیدم چه کشیدم همه شب دم به دم از خواب پریدم پس از ان زخم زبانها که شنیدم چه شبی بود که در خواب جمال پسر فاطمه دیدم چون یکی تایر روح از قفس جسم پریدم به لبش بوسه زدم و دور سرش گشتم و از شوق به تن جامه دریدم دولبم روی لبش بود که ناگاه در ان نیمه شب از خواب پریدم زدم اتش ز شراره جگرم قلب تمام اسرا رو اشک در دیده وخون در جگر و آه به دل سوز به جان ناله به لب سینه پر از شعله فریاد زدم داد که عمه پدرم کو بگو آنکس که روی دامن او بود سرم کو چه شد اه که تابید در این کلبه احزان کشید از ره احسان به سرم دست نوازش همه از ناله من اه کشیدند به تن جامه دریدند که ناگه طبقی را که صورت خورشید عیان بود نهادند به پیشم که در آن راس منیر پدرم بود همان گم شده قرص قمرم بود سرکش به بصر بود به لب داشت همی ذکر خدا را چه فروزان قمری بود چه فرخنده سری بود رخ از خون جبین رنگ به پیشانی او جای یکی سنگ لب خشک وترک خورده ی او بود کبود از اثر چوب به پریشانی مویش که نگه کردمو دیدم اثز نیزه و شمشیر به رویش بغلش کردم ودیدم بغلش کردم وبا بگریه زدم بوسه به رگهای گلویش نگه کردمش و دیدم دولبش در حرکت بود به من گفت عزیز دلم اینقدر به رخ اشک میفشان مزن شعله ز اشک بصرت بر جگرم امده ام تا که تو را هم ببرم از پدر این راز شنیدم زدل سوخته لبیک یا ابتا گفتم پرواز کنان سوی جنان رفتم ودیدم عمو عباس و علی اکبر فرخنده لقا را یه گوشه خواب بودم خیلی اروم ولی پیچید تو گوشم صداشون نمیبردن اگه گشواره هامو خودم میبخشیدم به دختراشون من که جدم علی به وقت نماز داد انگشتری به اهل نیاز مادر فاطمه سه لیل ونهار کرد افطار خویش را ایثار من خودم گوشواره میدادم در به ان نابکار میدادم پس بگو تازیانه کم بزنند دخترم دخترانه ام بزنند نمیبردن اگه گوشواره هامو خودم میبخشیدم به دختراشون گدشت و گم شدم توی بیابون اخه از…