همین که دیدم ات عقل را از سر من ربودی آن که با یه
نگاه عاشق ام کرد تو بودی تو بودی تا که گفتی سخن در خیال ام
ترانه سرودی آن که با یک سخن شاعر ام کرد تو بودی
دست در دست ام که می نهی دل را می کنی از جان اش
لبخند نازی که می زنی دل را می بری در کام اش
خواب از چشم ام بردی آمدی غم هایم بردی
من را به عشقت سپردی وای از چشم خمارت
موج موهای سیاه ات می کنم هر دم هوایت
لالایی شانه هایت در مان بی خوابی ام شد گرمای تن سوز آغوش ات
آرام ترین جای جهان ام شد دست از سرت بر ندارم
تا زنده ای در کنار ام با بودن ات