داستان دستگیری و فرار جاسوس از زندان قصر تهران

محسن ظهوری ـ جاسوس بود و مأمور عملیات پنهانی، اما علاقه زیادی به قرار گرفتن جلوی دوربین داشت. او را سلطان بی‌تاج و تخت عربستان دانسته‌اند؛ روباه صحرا.
توماس ادوارد لورنس معروف به لورنس عربستان، کارگردان بسیاری از وقایع خاورمیانه در صد سال پیش بود. مرد جوانی با قدی کوتاه، چشم‌های آبی و موهای بور که ژست‌های زیادی در برابر دوربین‌های عکاسی گرفته. همین علاقه‌اش هم او را در ایران به دام انداخت و زندانی زندان قصر تهرانش کرد. داستانی که کمتر شنیده شده است.

چهار سال از تاجگذاری رضاشاه در ایران می‌گذشت و دو سالی می‌شد که کار ساخت نخستین زندان مدرن ایران یعنی زندان قصر تهران تمام شده بود. تا پیش از آن و در دوره قاجار، زندانیان در زیرزمین خانه‌های اعیانی به زنجیر کشیده می‌شدند و زندان بزرگ تهران هم محلی به‌نام انبارشاهی بود؛ جایی زیر نقاره‌خانه ارک که حالا بانک ملی بازار تهران به جایش ساخته شده. رضاخان زندانی امروزی و متمرکز می‌خواست و به سرتیپ محمد درگاهی رئیس نظمیه دستور داد تا به سرعت این زندان ساخته شود. محل قصر قجر که ۱۴۰ سال از ساختش می‌گذشت انتخاب و نیکلای مارکف معمار روس مسئول طراحی و ساخت ساختمان‌های زندان در آن شد.

وقتی کار زندان تمام شد، کسی فکرش را نمی‌کرد قرار است یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های آن دوران انگلیس در آن زندانی شود. سال ۱۳۰۷ بود و لارنس تقریبا خاورمیانه را در مشت خود گرفته بود. نقش او را در استقلال حجاز از دست عثمانی‌ها و رفتنش زیر استعمار بریتانیا زیاد می‌دانند. می‌گویند در کودتای افغانستان نقش داشته و چند سالی می‌شد که بر ایران متمرکز شده بود و با جدایی‌طلبان غرب ایران همکاری می‌کرد. مهم‌ترین‌شان را اسماعیل‌آقا شکاک معروف به سیمیتقو دانسته‌اند که نیروهای رضاخان چند سالی طول کشید تا او را به دام انداخته و بکشند.

لورنس در آن زمان از کار در دستگاه‌های دولتی انگلیس اخراج شده بود، می‌گویند به این دلیل که به پادشاه جرج پنجم توهین کرده بود. اما او تصمیم داشت بار دیگر به شرق بیاید. پس سال ۱۳۰۹ با یک شرکت نفتی قرارداد بست و روانه ایران شد. رضاخان از تحریکات لورنس بی‌خبر نبود. قوای دولتی آذربایجان در کمین لورنس بود و شخص نایب اول «بزرگ ابراهیمی»، رئیس رُکن ۲ این ارتش که بخش اطلاعات و امنیت آن محسوب می‌شد شخصا ماجرای لورنس را پیگیری می‌کرد. ابراهیمی می‌دانست که لورنس وارد ارومیه شده، اما او را گم کرده بود. نهایتا متوجه شد که به تازگی معلم کشیشی به مدرسه آمریکایی‌های ارومیه آمده و او هم معلم جدید را در آن مدرسه دستگیر کرد. معلم خود را پروفسور جکسن معرفی کرد، اما نایب اول بزرگ ابراهیمی او را برای بازجویی به دفتر ریاست قوای آذربایجان برد. همان‌جا بود که علاقه لورنس برای جلوی دوربین قرار گرفتن مایه دردسرش شد و با عکس‌هایی که از او موجود داشتند، دیگر نتوانست هویتش را پنهان کند...