درباره داستان:
«من عاشق زمستونای اینجام. قشنگ نیست؟ – قشنگه ولی سختی داره. پنج هزار کیلومتر پرواز می کنن فقط برای این که زنده بمونن. هشتمش خیلی ترسناکه ولی تهش خونه شونو پیدا می کنن. – اگه به تهش برسن. – بلد باشن می رسن.»
خلاصه داستان:
مالکی وارد شرکت میشود و مورد استقبال کارکنان قرار میگیرد. او به رویایی که داشته دست پیدا کرده و بر مسند قدرت نشسته است. میثم چند روزی است به دنبال مائده میگردد و با او تماس میگیرد اما مائده جواب او را نمیدهد. سمیرا به همراه کیمیا راهی شمال میشوند و…