بی کسی : شاعر بتول مبشری ، اجرای دکلمه مهران مقدم

بی کسی

تو هم وقت پاییز با بی کسی
کنار خیابان قدم می زنی

دلت را به اندوه وا می دهی
به اغوای باران قدم می زنی

به دنبال یک شانه ی مطمئن
نگاهت به هر گوشه پر می کشد

بریدی و سر رفته ای از خودت
خیالت تو را دورتر می کشد

نه چتری نه دستی و نه شانه ای
نه آغوش گرمی که راهت دهد

مسیرت پر از کافه و قهوه است
کجا خلوتی که پناهت دهد

دلت بغض حس های سرخورده را
به سرمای آبان نفس می کشد

تو می لرزی و در مسیرت کسی
به شکل خودت راه پس می کشد

تو هم مثل من در خم کوچه ها
رها می شوی در هوای خودت

بغل می کنی باد آواره را
قدم می زنی پابه پای خودت

غریبانه با ناودان های پیر
به رسم خودت گفتگو میکنی

ته برگریزان تنهایی ات
یکی را به غم جستجو می کنی

تو هم مثل من رد شو از کاج ها
غروب است و چشمی به راه تو نیست

پس پرده ها پشت سوسوی شهر
کسی سایه اش هم پناه تو نیست

شبو نارون دسته دسته کلاغ
تو با حسرت گام های کسی

به باران بگو پا بکوبد به خاک
به باران بگو بیکسی بیکسی

بتول مبشری