هیچ کس هیچ کسی را نشناخت : شعر محمد زهری با صدای علی محمدی

هیچ کس هیچ کسی را نشناخت
هرکه پرورده ی دست وطنی
من ، منم، دور زدنیا ی توام
تو، تویی ، دور ز دنیای منی

زیر آرامش خود ریخته ایم
جوش تشویش به هر قطره ی خون
توکه خویشی و زخود با خبری
هیچ دانی که منم اکنون چون؟

من هم ای دوست کجا ره دارم
در دل خلوت بیگانه ی تو
شاید اندرپس آباد تو هست
تلخی خانه ی ویرانه ی تو

ناشناسیم وبه پندار شناس
آشنا لیک به پهنای فریب
هرچه از رشته به باطن داریم
دیگری راست تمنای غریب

آنقدر خیره ی بازی هستیم
که ز اندیشه ی پهلو ماندیم
در غروری که نگون باد نگون
اسب دیوانه ی خود را راندیم

نام شهر تو بگوشم نرسید
زادگاهم زنگاه تو نهان
هر دو اینجا به غریبی پابند
هم غریب از خود وهم با دگران

چون دلی با دلی دیگر نزنند
آشنا کس به کس دیگر نیست
هیچکس هیچکسی را نشناخت
تاچنینیم دراین پهنه ی زیست


محمد زهری