آزادی : شعر و خوانش حسن اسدی ،شبدیز

آزادی


برق درشهرشب می اندازد،سنگ آتشزن است آزادی
بیرق ازنوربرمی افرازد،مشعل روشن است آزادی

باسپاهی زموجِ آتشتاب،می شتابدبه سوی قلعه ی خواب
می کّندسنگ رابه تیشه ی آب،خشمِ بنیان کّن است آزادی

سربه تالارعرش می ساید،غرفه ی عشق رامی آراید
بابکِ آفتاب می زاید،تُرک آبستن است آزادی

برسمندسپیده می تازد،خنجرِآبدیده می آزد
ازشب تیره،سرمی اندازد،گُردرویین تن است آزادی

تاعطش،آتشی می انگیزد،تافغان ازشکوفه می خیزد
روی گل هاگلاب می ریزد،دایه ی گلشن است آزادی
،
این نسیم این نسیمِ جان پرور،ازپریزاده ی پری پیکرچ
نورمی آوّردبه پیغمبر،بوی پیراهن است آزادی

وای..این قهرمان،دلش تنگ است،ازهوایی که وحشت آهنگ است
پا به پای فرشته درجنگ است مرگِ اهریمن است آزادی

گریه راغمگنانه می خندم ،دل به پای ضریح می بندم
آی..شبدیز! آرزومندم، آرزوی من است آزادی

حسن‌اسدی ،شبدیز