حرفهای آویخته : شعر و صدا زری مینویی

حرفهای آویخته
حرفهایست که تنها باید نوشته شود
مهم نیست که خوانده
یا که نخوانده رانده شود

کسی چه میداند شاید همین فرداست که من فراموشی بگیرم
و تو آری تو
عزیز دیر یافته ،ندانی
چه ها به تو ننوشتم
از شبی که ماه ما را بهم رساند
دریافتم که گریه ابر
بهانه دلتنگی آدمی نیست
چنانکه خنده او

دل اگر مهیای گریستن و خندیدن باشد
بهانه اش بارش و تابش نیست
گذشت ساعات بی سامانی که سرم گرم رویا بود و
دلم گرفتار سوداهای سوخته
گذشت من دیروزی

صحبت سر پروانه ایست که نمی خواهد
و نباید بخواهد
به شعله هیچ شمعی بسوزد
این همه سوخت
چه شد

جز پرنده ای که یک بالش به ستون دیروز بی روزنه بند است
و بال دیگرش
به پس فردایی که معلوم نیست
دلی داشته باشد که دست کم
دنباله ی پروازی باشد

بگذریم

پرسیدی چه میکنم و کجای کارم
پسا پیشه ای نوشته داشتم
داستان کوتاهی از تو میخواندم
به سطری رسیده بودم که حکایت از زنی میکرد
زنی که معلوم نشد شکار خاطره ی پریشانی شده بود
یا گرفتار توهم غروب قرمز دشت
در آخرین سطر داستان که جوهرش سفید بود
تردیدش سمت بارانی پرید
پرید و پاک شد
فهمیدم که من
همان زن گمشده داستان تو ام
زنی حل شده در پیاله آبی که تو بدستش دادی

کتاب را رها کردم
و پی دلم گشتم
دیدم دلم دستم شده بود
و دستم کتابی
کتابی سراسر تصویر
و هر تصویرش گویای پاسخی روشن

اینکه چرا از آیینه می گریختم
و از سایه ی کبود و کشیده می ترسیدم
و به چه خاطر
دلم به هیچ دلی رضا نمی داد

آخر خاطر تو بودی
تو


زری مینویی