بهار : شاعر رضا افضلی با صدای زری مینویی

بهار

**

امواجِ گيسوانت
گهواره ی پرنده ی غمگين است
عريانيِ صفايت
چون چشمه اي زلال
كه ريگ ريگ و گَلّه ی رقصانِ ماهي اش
پيداست

جوشنده در برابرِ مردي كه سال ها
بي وقفه بر صحاريِ سوزان دويده است
خوشبخت من
كز چشمه ی صداقتِ تو آب مي خورم
تو مي رسي هميشه
همچون فرشته اي به نجاتِ يتيمكي
وقتي كه اسبِ حادثه از خشم
با پَرّشي بلند، زمين مي زند مرا
تو مي رسي كه زخمِ مرا باز
با اشكِ گرم خويش بشويي
ايثارِ تو
مفهومِ بي ريايِ پرستاري ست

هر روز اين بلنديِ ديواره ی كتاب
گردِ اتاق من
با آجُرِ قناعتِ تو پيش مي رود
معمارِ من تويي

اين طاقه هاي رنگيِ شعرم
از ناخريده پيرهنانِ لطيفِ توست
تو زمزمِ جوانيِ خود را
با واژه هاي چشمه ی ذهنم سرشته اي
تا چون پرنده اي بسرايم
در جمعِ كودكانِ يتيمِ كنارِ باغ
چون جويبار، از سرِ راهم گذشته اي
مديون توست زندگيِ شعرهاي من
تو
تنهاترين مفسّرِ يك شعرِ مبهمي
شعري كه خود منم.

هر بامدادِ من
با گرميِ سلام تو آغاز مي شود
لبخنده ی تو پنجره ی باغي از بهار
هر صبحدم به جانبِ من باز مي شود
تو كيستي كه سادگي و بي ريايي ات
شعرِ مرا به نظم تو معتاد كرده است؟

وقتي كه « تازه شعر»
سرتاسر وجود مرا با جرقُه اي
چون شعله مي كند
تنها تويي كه لحظه به لحظه
چشم انتظار آمدنِ طفلِ تازه اي
چون من شبِ تولّدِ دردانه مان ـ غزال ـ
پشتِ اتاقِ تو
در وحشت از تردّد آن سبز جامگان.

شمشاد من!
من شاخه هاي نازكِ نيلوفرم، به شوق
پيچيده گردِ تو
من خود توانِ زيستنم نيست
زنده بمان
كه زنده بمانم.

.........

رضا افضلی/ مشهد
7/9/63