اما مرا نشناختی : شعر کاظم بهمنی با صدای علی محمدی

پشت رُل، ساعت حدوداً پنج، شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر برمی‌گشتم از عبدالعظیم

ازهمان بن‌بستِ باران‌خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم، آرام گفتی: «مستقیم»

زل زدی در آیِنه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم

رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم

بختِ بد، برنامه موضوعش تغزّل بود و عشق
گفت مجری بعد «بسم الله الرحمن الرحیم»:

«یک غزل می‌خوانم از یک شاعر خوب و جوان»
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:

«سعی من در سر به زیری بی‌گمان بی فایده‌ست
تا تو بوی زلف‌ها را می فرستی با نسیم»

شیشه را پایین کشیدی، رِند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم

موج را تغییر دادم، این میان گفتی به طنز:
«با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم»

گفتم «آخر شعر تلخی بود»، با یک پوزخند
گفتی «اصلا شعر می فهمید؟»، گفتم: «بگذریم»...



کاظم بهمنی