چه میکنی!؟ : شعر از مظفر امینی " کولی " با آوای زری مینویی

چه میکنی!؟ : شعر از مظفر امینی " کولی "
آوا: زری مینویی


آنگاه که از لبها
می ربایند کلام عشق را
و از چشم ها برق امید را
از انگشتان احساس لمس کردن را
باز مانده سهم من مرثیه ایست
با جان خسته ام

گیرم که ربودی
و خاموش کردی
زمزمه عشق را بر لبانم
با مانده پژواک صدا
در بین دیوارهای بسته زمان چه میکنی

گیرم که بخشکانی
کور کنی
پشت پرده ظلمت گرفته ی ذهنت
برق امید چشمانم را
با اشکهای هنوز نچکیده بر زمین چه میکنی

گیرم که قطع کنی دستانم را
با ریشه های دوانیده در این خاکم چه میکنی

گیرم که بسوزانی شاخه هایم را
در تنور شعله ور
مطبع سرد و خالی از احساست
با دود مانده بر جداره تنور چه می کنی

گیرم که بر باد دهی دودمانم را
با باد زوزه کش صبحگاهی چه میکنی

گیرم که من نیستم
با مرثیه ی از من مانده به جای چه میکنی


مظفر امینی " کولی