راهیان نور

شب بود که پدر داشت برنامه های دفاع مقدس را نگاه میکرد و اشک میریخت و به یاد آن روزهای که به جبهه رفته بود و یاد روزهای که به طلائیه رفته بود می افتاد و اشک میریخت و پسرش که در حال خواندن درس در اتاق بود با ناراحتی از اتاق بیرون آمد و به پدر گفت که صدای تلوزیون را کم کند تا درسش را بخواند و پدر به پسرش گفت بیا بشین نگاه کن این تصاویر جاهای است که ما رفته بودیم و پسر در جواب گفت : پدر دیگه تمام شد خیلی سالها گذشته که هنوز شما به این چیزها توجه میکنید جنگ 30 سال قبل بوده شما هنوز برایتان این صحنه ها تازگی دارد ....